سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره..


میفهمی پیر شده...!


وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه..


میفهمی پیر شده...!


وقتی بعد از غذا یه مشت دارو میخوره..


میفهمی چقدر درد داره...!


و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های توست


دلت میخواد....


به نظرت دلت میخواد چیکار کنی...؟



نوشته شده در  دوشنبه 93/7/21ساعت  7:58 صبح  توسط علی مهربان 
  نظرات دیگران()

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه

 

 

پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه

 

مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت

 

پدرم لبخندی زد و گفت :

 

یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی


و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!


 

... ... ... ... یادته نمی تونستی ...

 

یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...

 

اشک تو چشمام جم شد ...

 

نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

 


.

نوشته شده در  دوشنبه 93/7/21ساعت  7:55 صبح  توسط علی مهربان 
  نظرات دیگران()

 

دلم حضور مردانه می خواهد؛


نه اینکه مرد باشد، نه ...!


مردانه باشد : حرفش، قولش، فکرش، نگاهش، قلبش؛


و آنقدر مردانه که بتوان تا بینهایتِ دنیا؛


به او اعتماد کرد، تکیه کرد ...


نوشته شده در  دوشنبه 93/7/21ساعت  7:49 صبح  توسط علی مهربان 
  نظرات دیگران()

.

 


 

 

کـــــاش؛

 

 

 

 

کـــســــی یــــاد مـــعــلـــمهـایـمــان مـیداد...


 

اول مـهـری


 

 

شـغــل پـدرهـا را نـپــرسـنـد؛


 

وقـتـی هـنـوز احـتـرام بـه هـمـهی شـغـلهـا را؛


 

 

و افتخـار بـه همه ی پـدرهارا ،یاد دانش آموزانشان ندادهاند!


حـالا قصه ی چشمان یـتـیـمی که نـم می خـورد، بـمانـد...


نوشته شده در  دوشنبه 93/7/21ساعت  7:46 صبح  توسط علی مهربان 
  نظرات دیگران()

این مطلبو خیلی دوسش دارم امیدوارم شمام خوشتون بیاد...

چند سال پیش در یک  روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر اب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر راسریع به بیمارستان رساندند......

دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازو هایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد ، از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان بدهد. پسر شلوارش را کنار زد و زخم هایش را با ناراحتی نشان داد.

سپس با غرور بازو هایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم. این ها خراش های عشق مادرم هستند.

گاهی مثل یک کودک قدر شناس ، خراش های عشق خداوند را به خودت نشان بده

خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند......


نوشته شده در  سه شنبه 93/7/15ساعت  7:43 صبح  توسط علی مهربان 
  نظرات دیگران()

   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
علم
کوناگون
پاببز
عشق
امام سجاد
[عناوین آرشیوشده]